اسب را باز کشیدی در زین


راه را کردی بر خانه گزین

راه بیداری آوردی پیش


دل من کردی گمراه و حزین

بدل و شق بپوشیدی درع


بدل جام گرفتی زوبین

دست بردی به سوی تیر و کمان


روی دادی به سوی حرب و کمین

نه براندیشی از کرب زمان


نه ببخشایی بر خلق زمین

تا نبینم رخ چون ماه ترا


بارم از دیده به رخ بر پروین

چون بخسبم ز فراق تو مرا


غم بود بستر و حیرت بالین